پاسخ:
سيرى در مبانى ولايت فقيه
آنچه از قرآن كريم درباره عبادت انسان ها بر مىآيد، اين است كه كامل ترين و
برجسته ترين وصف براى انسان آن است كه عبد ذات اقدس اله باشد، زيرا كمال هر
موجودى در اين است كه بر اساس نظام تكوينى خويش، حركت كند و چون خود از اين مسير
و هدف آن، اطلاع كاملى ندارد، خداوند، بايد او را راهنمايى كند. و حقيقت انسان و
جهان و ارتباط متقابل انسان و جهان را براى او تبيين نمايد.
ارتباط انسان با همه پديدهها از يك سو و جهل او به كيفيت اين ارتباطها از سوى
ديگر، ضرورت راهنمايى را كه عالم مطلق باشد مشخص مىكند و اگر انسان اين راه را
درست تشخيص داد و عبد خدا بود و مولا بودن و مولويت او را، كه بر همه اين شئون آگاه
است، پذيرفت آن گاه به بهترين كمال مىرسد.
لذا خداوند سبحان، مهم ترين كمالى كه در قرآن كريم مطرح مىكند، عبوديت
است: «الحمد لله الذى انزل على عبده الكتاب»[2]. همان طورى كه اسراء و عروج بر اساس
عبوديت است، نزول و فرود كتاب الهى هم بر مبناى عبوديت است. اگر انسان بخواهد
اسراء يا معراج داشته باشد، و قلبش مهبط وحى شود، بايد از سكوى عبوديت پرواز كند.
هم «سبحان الذى اسرى بعده»[3] بر اساس عبوديت است، هم «فاوحى الى عبده ما اوحى»[4]
و هم «الحمدلله الذى نزل على عبده الكتاب»[5] و اين اختصاصى به علوم شريعت و علوم
ظاهر ندارد بلكه كسانى كه علوم ولايى دارند و بر اساس باطن حكم مىكنند و خضر راه
هستند، هم بر اساس عبوديت به اين جا رسيدهاند. خداوند متعالى وقتى كه جريان خضر را
ذكر مىكند، مىفرمايد: «فوجد عبدا من عبادنا»[6] و قبلا هم موساى كليم مأمور شد كه از
بندهاى از بندگان خاص خدا استفاده كند كه از علم لدنى طرفى بسته است. پس اگر خضر
راه است، يا اگر پيغمبر اسلام است، به خاطر عبوديت به اين جا رسيده است.
عبوديت و عنايت الهى
نكته بعدى آن است كه براى رسيدن به مقام نبوت، رسالت، خلافت، امامت و امثال آن،
عبوديت، شرط لازم است نه شرط كافى؛ لطف و عنايت الهى و علم خدا به عواقب امور هم
نقش موثرى دارد. لذا اين چنين نيست كه اگر كسى بنده كامل شد، پيغمبر يا امام شود، البته
ولى خدا مىشود، اما رسول و نبى نه، چون «الله اعلم حيث يجعل رسالته»[7] گذشته از اين كه
خود شخص هم لازم است كمال عبوديت را داشته باشد. گاهى خداوند علم و معنويت و
حتى كرامت به بعضى مىدهد اما آن ها نه از آن علم استفاده صحيح مىبرند نه از اين كرامت،
بلكه آن را بى جا صرف مىكنند. نظير «واتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها»[8].
لذا ذات اقدس اله پست هاى كليدى نظير نبوت، رسالت، خلافت، امامت و امثال آن
را به افراد خاصى عطا مىكند اما كرامتها و بعضى از كشف و شهودها و علمهاى معنوى،
را ممكن است به عنوان يك امتحان به افراد ديگر هم مرحمت كند و چون كمال انسانى در
عبوديت است و استحقاق عبوديت هم منحصر در ذات اقدس اله است «و قضى ربك ان
لا تعبدوا الا اياه».[9] احدى معبود نيست و كسى حق ندارد جز خدا را بپرستد.
ولايت حق و ولايت اولياء
اگر ثابت شد كه كمال انسان در عبوديت است و او فقط عبد خداست و لا غير، پس غير
خدا هر كه و هر چه هست، مولاى حقيقى يا ولى حقيقى چيزى يا كسى نيست تا بگوييم
خدا اولا و بالاصاله ولى و مولاست و غير خدا مثلا انبيا و اوليا ثانيا و بالتبع ولى و
مولايند. وقتى ولايت انبيا و اوليا و ائمه روشن شد كه حقيقى نيست، ولايت فقيه هم
روشن مىشود و بسيارى از شبههها و اشكالها رخت بر مىبندد.
عمده اين است كه روشن شود آيا انسان چند ولى و مولاى حقيقى در طول هم دارد؟
نظير اين كه پدر و جد، هر دو ولى طفل محجورند منتها هر كه اول اعمال ولايت كرد جا
براى ولايت ديگرى نيست، آيا ولايت بر جامعه انسانى هم از اين قبيل است؟ يا نه ولايت
بر انسان ولايت طولى است؛ بدين معنا كه بعضى ولى قريبند، برخى اقرب، بعضى ولى
بعيدند بعضى ولى ابعد؟ يا برخى ولى بالاستقلال و بالاصالهاند و بعضى ولى بالتبع؟ آيا
اين هم از اين قبيل است يا هيچ كدام از اين ها نيست؟
مقتضاى برهان عقلى اين بود و آيات قرآنى هم آن را تاءييد كرد كه كمال انسان در اين
است كه كسى را اطاعت كند كه بر حقيقت انسان و جهان و ارتباط متقابل انسان و جهان
آگاه است (روشن است كه منطور از جهان فقط عالم طبيعت نيست، گذشته و آينده انسان
نظير برزخ و قيامت و بهشت و جهنم هم مطرح است) و او كسى نيست جز خدا، پس قهرا
عبادت و ولايت منحصر به الله خواهد شد؛ يعنى تنها ولى بر انسان خداست، نه اين كه انسان چند ولى دارد بعضى بالاصاله ولىاند و برخى بالتبع، بعضى ولى قريبند و دستهاى ولى
بعيد، بلكه انسان يك ولى حقيقى دارد و آن خداست.
در سنت و سيرت انبيا(ع) ظريفترين ادب آنها، ادب توحيدى است، همه كارهاى
آنان بر اساس اين آيت قرآنى است كه «ان صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب
العالمين»[10]. اين آيه گر چه خطاب به پيغمبر اسلام است ولى اختصاصى به آن حضرت
ندارد. منتها مرحله كمالش براى آن حضرت است و گرنه تمام انبيا و معصومين، حيات و
مماتشان لله است.
قرآن كريم در عين حال كه قدرت، قوت، عزت، رزق و برخى امور ديگر را به غير
خدا اسناد مىدهد، در نهايت همه را جمع بندى مىكند و مىفرمايد اين ها منحصرا از آن
خداست .
درباره عزت فرمود: «ولله العزه و لرسوله و للمومنين»[11]. لكن در سوره ديگر فرمود:
«العزه لله جميعا»[12] تمام عزت ها مال خداست. درباره «قوت» هم فرمود: «يا يحيى خذ
الكتاب بقوه»[13]. به بنى اسرائيل فرمود: «خذوا ما اتيناكم بقوه»[14] به مجاهدان اسلام فرمود: «و اعدولهم مااستطعتم من قوه»[15] و...سپس مىفرمايد: «ان القوه لله جميعا»[16].
درباره «رزق» هم خدا به عنوان «خير الرازقين»معرفى شده است، پس معلوم
مىشود كه رازقين ديگرى هم هستند كه خدا خير الرازقين است. لكن در جاى ديگر
مىفرمايد: «ان الله هو الرزاق ذوالقوه المتين»[17] اين «هو» كه ضمير فصل است با الف و
لام مفيد حصر است ؛يعنى تنها رازق خداست.
در خصوص «شفاعت»، در قرآن كريم، شافعينى را اثبات كرده است «فما تنفعهم
شفاعه الشافعين»[18]. معلوم مىشود كه خيلى ها شافعاند، اما در آيات ديگر فرمود تا خدا
اذن ندهد كسى حق شفاعت ندارد، يعنى شفاعت حقيقى به دست خداست.
در مورد «ولايت» هم همين طور است، در سوره مباركه مائده فرمود: «انما وليكم
الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون»[19] در اين آيه،
ولايت براى پيغمبر و نيز براى اهل بيت به تتمه روايت ثابت شده است. از اين
روشن تر در سوره مباركه احزاب فرمود: «النبى اولى بالمومنين من انفسهم و اموالهم»[20].
وجود مبارك پيغمبر اسلام ولايتش به جان و مال افراد از خود آن ها بالاتر است. لذا در
سوره احزاب فرمود: «ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم
الخيره»[21] وقتى خدا و پيغمبر درباره امرى حكم كردند، احدى حق اختيار و انتخاب
ندارد. در عين حال كه «انما وليكم الله» و «النبى اولى بالمومنين» و «ما كان لمومن و
لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم» آمده؛ اما در نهايت، در
سوره «حم» ولايت را منحصرا براى ذات اقدس اله مى داند
آيه نهم سوره شورا اين است «ام اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولى». اين نشان
مىدهد كه ولايت رسول و معصومان و اوليا، عدل ولايت الله، نيست و چون ولايت
منحصر در اوست، ولايت خدا واسطه در ثبوت ولايت براى غير خدا هم نيست؛ يعنى
اولياى خدا واقعا ولى باشند، منتها ثانيا و بالتبع، بلكه ولايت آنها بالعرض است نه
بالتبع .يعنى ولايت خداوند واسطه در عروض ولايت براى آنان است نه واسطه در ثبوت.
در قالب مثال بايد چنين گفت: اگر آبى كنار آتش قرار بگيرد، آن آب واقعا گرم مىشود،
اين نزديكى به آتش، واسطه گرم شدن آب است، در اين حالت، اتصاف آب به حرارت،
اتصاف واقعى است و اين قرب به آتش، واسطه در ثبوت است نه واسطه در عروض.
ولى اگر همين آتش را در برابر يك آينه نگه داريد، در آينه شعله بلند است، اما چيزى در
درون آن نيست. آينه فقط آتش و شعله بيرونى را نشان مىدهد نه اين كه واقعا درون آن گرم
شده باشد.
معناى «العزه لله و لرسوله و للمومنين» يا «العزه لله جميعا» اين چنين نيست كه بعد از
خدا، پيغمبر و مومنين و اوليا هم واقعا عزيز باشند و عزت خداوند واسطه در ثبوت عزت
براى آنان باشد، و گرنه آن عزت الهى محدود مىشود، زيرا اگر چند عزت حقيقى وجود
داشته باشد، هيچكدام از آنها نامحدود نخواهد بود، زيرا غير متناهى مجالى براى فرد
ديگر، هر چند محدود، باقى نمىگذارد، بلكه عزت الهى واسطه در عروض عزت براى
آنها مىشود .تعبير ظريف قرآن كريم هم در اين باره اين است كه اينها «آيات» و نشانه
هاى الهىاند؛ يعنى اگر مومن عزيز است، آيت و نشانه عزت خداست. اگر پيغمبر، ولى
است، ولايت او نشانه ولايت ذات اقدس اله است. اولياء خداوند آيات ولايت الهىاند
و اوصاف الهى را نشان مىدهند، ديگران تاريك و ظلمانىاند و كمال اسمى، وصفى يا
فعلى را نشان نمىدهند.
استاد علامه طباطبائى-قده-بارها مىفرمود: اين كه دين گفته، هيچ موجودى در هيچ
شرايطى نيست كه آيت حق نباشد، بسيار تعبير ظريفى است، چون اگر آيت حق است،
خودش استقلال ندارد، زيرا اگر خودش استقلال داشته باشد كه خدا را نشان نمىدهد.
پس «والله هو الولى» يا «انما وليكم الله» اولا و بالذات است، آن گاه «و رسوله و الذين
آمنوا» ثانيا و بالعرض، نه ثانيا و بالتبع. با اين توضيح معناى آيههاى «يدالله
فوق ايديهم»[22]، «الذين يبايعونك انما يبايعون الله»[23] «فلما آسفونا انتقمنا منهم»[24] روشن
مىشود.
خداوند متعال به موسى كليم فرمود: من كه مريض شدم، چرا به عيادت من
نيامدى؟ كليم خدا عرض كرد شما كه مريض نمىشويد، فرمود: آن بنده مومن كه مريض
شد مظهر من است، اگر او را احترام كردى، از من احترام به عمل آوردى. اينها كنايه و
مجاز و استعاره و تشبيه نيست، بلكه حق را در آينه مؤمن ديدن است. آنگاه انسان
مىفهمد ديگران هيچاند و خدا در كسى حلول نكرده، چون آفتاب يا شعله آتش كه در آينه
حلول نمىكند و با آن متحد نمىشود، از اين روست كه حلول و اتحاد محال است. با اين
بينش است كه ولى خدا جايگاه خود را به خوبى مىشناسد و به «آيه» بودن موجودات آگاه
است، مثل امام، كه خطاب به بسيجيان و رزمندگان گفت: من دست شما را كه دست خدا
بالاى آن است مىبوسم و بر اين بوسه افتخار مىكنم. معناى اين جمله ايشان اين است كه
من دست شما را كه مظهر و نشانه و آيت خداييد مىبوسم، يعنى «يدالله فوق ايديهم» را
مىبوسم، نه دست مظهر غير خدا.
ولايت بر فرزانگان
ولايت امام و پيغمبر بر جامعه بشرى از قبيل ولايت بر سفيه و مجنون و محجور نيست كه
اخيراً در نوشتهها و گفتهها خلط مبحث شده است. اين اهانتى است به مردم و هتك
حرمتى است به ولايت فقيه. توضيح آن كه: كسى كه ولايت يك مجنون يا سفيه و يا كودك
خردسالى را بر عهده دارد برابر با انديشه و آراى خود آنان را تدبير مىكند و در بازى و
تفريح، خواب و تغذيه و امور ديگر، به ميل و اراده خود رفتار مىكند. اين معناى ولايت،
بر محجور است اما ولايت پيغمبر و امام و جانشين امام بر مردم از اين قبيل نيست، بلكه
ولايت آن ها به ولايت الله باز مىگردد؛ يعنى خود مكتب، و دين، رهبرى و سرپرستى و
هدايت جامعه را به عهده مىگيرد .چون همان طور كه مردم مولى عليه دين هستند،
شخصيت حقيقى پيامبر و ديگر معصومان: هم تحت ولايت دين و شخصيت حقوقى
آنهاست، زيرا معصوم از آن جهت كه معصوم است، جز از طرف ذات اقدس اله چيزى
ندارد. اگر حكمى يا فتوايى را پيغمبر به عنوان رسول و به عنوان امين وحى الهى از خدا
تلقى و به مردم ابلاغ كرد، عمل به اين فتوا بر همگان، حتى بر پيغمبر، واجب است؛ مثلا
ذات اقدس اله فرمود: «يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلاله»[25] فتواى خدا اين است. اين
فتوا را براى مردم نقل كن، وقتى فتوا را براى مردم نقل كرد، عمل كردن به آن بر همه لازم
است، حتى بر خود پيامبر(ص).
اما احكام ولايى: مثل اين كه با فلان قوم رابطه قطع بشود، يهودىها از مدينه بيرون
بروند يا اموال آن ها مصادره گردد، عمل به اين حكم واجب و نقض آن حرام است حتى بر
خود پيغمبر.
حاكم قضايى هم اين چنين است. يعنى اگر دو متخاصم به محكمه پيغمبر آمدهاند آن
حضرت هم بر اساس مبانى اسلام، ميان آن ها حكم كرده است، پس از اتمام قضا و
صدور حكم، نقض آن حرام و عمل به آن واجب است حتى بر خود پيغمبر(ص).
پس چه امتيازى براى پيغمبر شد كه او ولى مردم شود؟ همين معنا بعد از پيغمبر براى
امام معصوم(ع) هست و پس از او اگر آن امام معصوم(ع) نائب خاص داشت مثل مالك
اشتر-رض-، مسلم بن عقيل و...رض -براى او هم ثابت است، و اگر نائب خاص
نبود، براى نائب عام، ثابت است. امام راحل-قده- چه امتيازى بر مردم ايران داشت؟ اگر
فتوايى داده بود عمل به آن فتوا حتى بر خودش واجب بود اگر حكم فرمود كه سفارت
اسرائيل بايد برچيده شود عمل به اين حكم براى همه مردم حتى خود امام واجب و
نقض آن، حرام بود. همچنين احكام ديگر.
پس ولايت فقيه، مثل ولايت بر مجنون و سفيه و صغير نيست، بلكه به معناى ولايت مكتب
است كه والى آن انسان معصوم يا نائب عادل اوست خود پيغمبر جزو مولى عليه مكتب است ؛يعنى
شخصيت حقيقى پيغمبر با افراد ديگر جزو مولى عليه، و شخصيت حقوقى او ولى است. شخصيت
حقيقى ائمه نيز در رديف مولى عليه هستند، شخصيت حقوقى آنها ولى است.
پس رهبر هيچ امتياز شخصى بر ديگران ندارد تا كسى بگويد مردم ايران محجور
نيستند تا ولى طلب كنند. اگر معناى «والله هو الولى»[26] روشن شد، ديگر خللى در توحيد
نمىافتد، و پذيرش ولايت اوليا، عين توحيد مىشود، چون جامعه انسانى بر اساس
«قضى ربك اءلا تعبدوا الا اياه»[27] بنده ذات اقدس اله مىباشد و ولى حقيقى آنها خداست
و اوليا، آيت و نشانه ولايت اويند، مثل آينهاى هستند كه ولايت الله را نشان مىدهند نه
نظير آن آب جوشى كه در اثر حرارت آتش، جوش آمده است.
در اين صورت انسان به ولايت فخر مىكند، چون تحت ولايت دين خداست. اگر
درخت بخواهد رشد كند، بايد تحت ولايت آب و هواى سالم باشد. اين نوع ولايت آب و
هوا مايه حيات هستند. اگر كسى بخواهد شجره طوبى شود، از اين راه بايد استفاده كند.
اين كه امام(قده) با اصرار مىفرمود: «پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا كشورتان محفوظ
بماند» براى اين بود كه درخت انسانيت در شرايط سالم رشد كند. بالاخره يك مسلمان
اسلام شناس اسلام باور بايد زمام امور را به دست بگيرد تا حرفى كه مىزند، اول خودش
عمل كند بعد ديگران. اين معناى ولايت فقيه است و بازگشت آن به ولايت فقاهت و
عدالت است و گرنه هيچ كسى بر شخص ديگرى ولايت ندارد. اگر شخص، ولايت داشت
و مثل پدر نسبت به پسر بود، پدر هر فرمانى كه به پسر مىداد بايد اجرا كند و نگويد كه اول
تو انجام بده بعد من، اما در اين نوع ولايت اگر رهبر، كارى را دستور بدهد پيشاپيش امت،
خودش عمل مىكند و اگر اين كار را نكرد، امت، حق اعتراض به او را دارد.
حضرت اميرالمومنين(ع) هم مىفرمود: ما هرگز به شما دستورى نداديم مگر اين كه
خود در انجام آن بر شما سبقت گرفتيم. پيام شعيب(ع) در قرآن كريم اين بود: «ما اريد ان
اخالفكم الا ما انهيكم عنه»[28] قصد ما اين نيست كه چيزى را بگوييم و خود خلاف آن را
انجام دهيم.
پس اگر ولايت پيغمبر و ائمه به خاطر شخصيت حقوقى آنهاست نه شخصيت
حقيقى، ولايت فقيه عادل هم كه به لحاظ شخصيت حقوقى آن ها يعنى فقاهت و عدالت
مىباشد روشن مىشود. ديگر هيچ محذورى ندارد، هيچ كسى محجور نخواهد بود،
مردم را كه نمىتوان فريب داد و گفت شما محجوريد. مردم مىفهمند و سوال مىكنند كه
اين ولايت فقيه از باب ولايت بر محجور و سفيه و صبى و ديوانه است يا ولايت شخصيت
حقوقى بر انسانهاى آزاد و احرار.
ولايت تكوينى و تشريعى
ولايت گاهى در نظام تكوين است كه يكى ولى تكوينى است و ديگرى مولى عليه تكوينى،
مثل اين كه ذات اقدس اله، ولى آدم و عالم است، يا نفس انسانى نسبت به قواى درونى خود
ولايت دارد و به هر گونه استخدام، استعمال و كاربردى نسبت به قواى وهمى و خيالى و نيز
بر اعضا و جوارح سالم خود ولايت دارد، همين كه دستور ديدن يا شنيدن داد چشم و گوش
اطاعت مىكند، اگر عضو، فلج و ناقص نباشد، مولى عليه، نفس است .اين نوع ولايت،
بازگشتش به علت و معلول است. هر علتى، ولى معلول است، هر معلولى مولى عليه
علت است. عليت علت يا بنحو حقيقت است يا به نحو مظهريت علت حقيقى، اگر عليت
چيزى حقيقى بود، ولايت آن نيز حقيقى خواهد بود، و يا اگر حقيقى نبود بلكه به نحو مظهر
علت حقيقى بود، ولايت آن نيز مظهر ولايت حقيقى مىباشد.
نوع ديگر ولايت، ولايت تشريعى و قانون گذارى است؛ يعنى برابر قانون كسى ولى
ديگرى است. كه بخشى از آن به مسائل فقهى و بعضى به مسائل اخلاقى و قسمتى به
مسائل كلامى بر مىگردد.
در ولايت تكوينى، تخلف ممكن نيست، مثلا نفس اگر اراده كرده است كه صورتى
را در ذهن ترسيم كند، اراده كردن همان و ترسيم كردن همان. نفس، مظهر خدايى است
كه «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون»[29]. اگر كسى مثلا اراده كند كه حرم مطهر
امام هشتم(ع) را در ذهن بياورد، همين كه اراده كرد صورت ذهنى آن بارگاه به ذهنش
مىآيد. اين چنين نيست كه كسى اراده كند و دستگاه درونى او سالم باشد و اطاعت نكند.
يا اراده كند جايى را بنگرد و ننگرد، اگر عضو فلج نباشد مولى عليه نفس است و نفس،
ولى عضو سالم است.
اما ولايت تشريعى و قانونگذارى عصيان پذير است؛ يعنى يك قانون و حكم تكليفى
كاملا قابل اطاعت و عصيان است، زيرا انسان آزاد آفريده شده و همين آزادى مايه كمال اوست.
بخشى از ولايت تشريعى در فقه و در كتاب حجر مطرح است، آن جا كه بعضى افراد
بر اثر صغر، سفه، جنون و ورشكستگى، محجورند و براى آن ها سرپرستى تعيين
مىشود، گاهى ممكن است انسان در اثر مرگ به سرپرست احتياج داشته باشد؛ مثل ميت
كه ولى مىخواهد و ورثه او نسبت به تجهيز بدن او اولى هستند، يا بر خون مقتول ولايت
دارند، اين ولايت، فقهى است كه در ابواب طهارت، حدود و ديات، از آن بحث
مىكنند. اما آن ولايت تشريعى كه در ولايت فقيه مطرح است، فوق اين مسائل است و از
نوع ولايتهاى كتاب حجر، طهارت، قصاص و ديات نيست. امت اسلامى نه مرده است
و نه صغير و نه سفيه و نه ديوانه و نه مفلس تا ولى طلب كند. تمام تهاجم نويسندگاه داخل
و خارج بر ولايت فقيه بر همين اساس است كه مىپندارند ولايت فقيه، از نوع ولايت
كتاب حجر فقه است، در حالى كه اصلا مربوط به آن نيست بلكه به معناى والى بودن و
سرپرستى است. آيه «انما وليكم» خطاب به عقلا، و مكلفين است نه به غير مكلف يا
محجور، خداوند متعال هيچگاه به محجورين و ديوانگان و صبيان و مجانين و مفلسين
خطاب نمىكند كه «يا ايها الذين آمنوا النبى اولى بالمومنين من انفسهم»[30] «انما وليكم
الله و رسوله»[31] ،« اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم»[32].
اين ولايت به معناى والى، سرپرست، مدير و مدبر بودن است كه روح آن به ولايت و
سرپرستى شخصيت حقوقى والى بر مىگردد نه شخصيت حقيقى او. خود شخصيت حقيقى
او هم زير مجموعه اين ولايت است؛ يعنى اميرالمومنين(ع) كه در نامههايش مىنويسد، اين
نامهاى است كه از ولى تان به شما رسيده است، از آن جهت كه على بن ابى طالب(ع) است،
با ديگر مردمان يكى است و تحت ولايت امامت خود قرار دارد، زيرا او اگر بخواهد فتوا
بدهد، عمل به فتوا حتى بر خودش واجب است اگر در كرسى قضا نشسته است، نقض آن
قضا، حرام و عمل به آن واجب است حتى بر خودش. اگر بر كرسى حكومت نشسته است،
از آن جهت كه حاكم است، حكم ولايى دارد عمل به آن حكم واجب و نقض آن حرام است
حتى بر خودش. على(ع) از آن جهت كه على بن ابى طالب است، مولى عليه است و از آن
جهت كه در غدير و امثال غدير به جاى «اولى بانفسكم» نشسته است، اميرالمومنين و ولى
است. پس اين ولايت به معناى والى و سرپرست بودن است.
جايگاه ولايت در مباحث كلامى
درباره ولايت از دو جنبه مىتوان بحث كرد: فقهى و كلامى. بحث فقهى اين است كه
اگر چنين قانونى بود، عمل به اين قانون واجب است، اين را فقيه در كتاب فقه مطرح
مىكند كه آيا بر ما اطاعت و عصيان واجب است يا نه؟ آيا افراد معينى در نظام اسلامى حق
دارند و براى آن ها جايز است كه زمام امور را به دست بگيرند يا نه؟ اين دو مسئله فقهى
است؛ يعنى آنچه كه درباره والى مطرح است از آن جهت كه مكلف است و مسئلهاى كه
موضوعش فعل مكلف باشد فقهى است.آيا مردم از آن جهت كه بالغ، عاقل، حكيم،
فرزانه و مكلفند بر آن ها اطاعت والى واجب است يا نه؟ هرگونه پاسخ مثبت و منفى به اين
سوال، يك پاسخ فقهى است.
اما بحث كلامى درباره ولايت فقيه اين است كه آيا ذات اقدس اله براى زمان غيبت
دستورى داده است يا نه؟ كه موضوع چنين مسئلهاى، فعل الله و لازمه آن، فعل مكلف
است، اگر خداوند دستور داده باشد هم بر والى پذيرش اين سمت لازم است و هم بر
مردم، چون كه حضرت اميرالمومنين فرمود: اگر اين بيعت كنندگان و ياران نبودند،
حجت بر من تمام نبود و...نمىپذيرفتم «لو لا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود
الناصر»[33] چه اين كه اگر ما يك مسئله فقهى را طرح كرديم، لازمه آن پى بردن به يك مسئله
كلامى است؛ يعنى اگر ما در فقه ثابت كرديم كه بر مردم پذيرش ولى فقيه واجب است، يا
ثابت كرديم كه چنين حقى يا چنين وظيفه اى يا چنين تكليفى را فقيه جامع الشرايط دارد، گرچه مسئلهاى
فقهى است، لازمه اش آن است كه خدا چنين دستور داده باشد، يعنى يك مسئله كلامى
ضمنا در كار هست، چون تا خدا دستور نداده باشد، فقيه وظيفه پيدا نمىكند، مردم هم
مكلف نخواهند شد.
پس اگر موضوع مسئله اى فعل الله بود آن مسئله كلامى است، و اگر موضوع آن،
فعل مكلف بود آن مسئله فقهى است. اين كه امامت جزو اصول مذهب ماست و در اهل
سنت آن را جزء اصول نمىدانند براى آن است كه آنها مىگويند بر پيغمبر و خدا لازم
نيست، و اساساً خدا درباره رهبرى امت بعد از پيغمبر دستورى به امت نداده است و اين
خود مردمند كه بايد براى خودشان رهبر انتخاب مىكنند.
لذا امامت براى آنها يك مسئله فرعى است، نظير ساير فروعات فقهى، براى ما كه
به عصمت و امثال آن قائليم مىگوييم اين كار، فعل الله است و خداوند به رسول خودش
دستور داده كه على(ع) معصوم را به جانشينى خود معرفى كن.
اكنون بحث در اين است كه آيا خداى سبحان كه عالم به همه ذرات عالم است:
«لا يعزب عن علمه مثقال ذره»[34] او كه مىداند اولياى معصومش زمان محدودى حضور و
ظهور دارند و آن خاتم اوليا مدت مديدى غيبت مىكند، آيا خداوند براى عصر غيبت
دستور داده يا امت را به حال خود رها كرده است؟ اين مسئله اى كلامى است.
اگر متفكران اسلامى ولايت فقيه را به عنوان يك مسئله كلامى مطرح كردهاند بر اين
اساس است نه اين كه آن را در حد نبوت و توحيد خدا بدانند. غرض آن كه هر مسئلهاى كه
موضوع آن، فعل الله است، كلامى است، نه اين كه هر چه كلامى شد، جزو اصول دين
است. خيلى از مسائل كه در كلام مطرح است، مثل اين كه آيا خدا فلان كار را كرده است
يانه؟ آيا خدا در قيامت فلان كار را مىكند يا نه؟ اينها جزو جزئيات مبدأ و معاد است،
جزئيات مبدأ و معاد نه جزو اصول دين است كه علم برهانى و اعتقاد به آن لازم باشد نه
جزو فروع دين. انسان بايد معتقد باشد قيامت و بهشت و جهنمى هست، اما اين كه بهشت
چندتاست و درجات آن چگونه است و دركات جهنم به چه وضعيتى است، جزو اصولى
كه تحصيل برهان بر آن خصوصيات و جزئيات لازم بوده و اعتقاد به همه آن خصوصيات به
نحو تفصيل واجب باشد، نيست.
ولايت در روايات
يكى از معانى ولايت، سرپرستى و اداره جامعه است، غير از قرآن، در رواياتى كه از
معصومان به ما رسيده واژه «ولايت» در همين معنا بسيار به كار رفته است، در اين جا براى
نمونه چند روايت را نقل مىكنيم:
1- حضرت اميرمومنان(ع) در عبارتهاى مختلفى از نهجالبلاغه، واژه ولايت را به
همين معناى سرپرستى به كار برده است؛ مثلا:
الف- در خطبه دوم نهجالبلاغه بعد از اين كه درباره اهل بيت مىفرمايد: «هم
موضع سره و لجاء امره و عيبه علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه بهم اقام انحنا
ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه» آنگاه مىفرمايد: به وسيله آل پيامبر- كه اساس دين هستند-
بسيارى از مسائل حل مىشود. «و لهم خصائص حق الولايه و فيهم الوصيه و الوراثه»، اختصاصات ولايت مال اينهاست.
حضرت اميرالمومنين(ع)، اهل بيت(ع) را به عنوان اين كه داراى خصائص ولايت
هستند، ياد مىكند، نه ولايت تكوينى، چون ولايت تكوينى يك مقام عينى است كه نه در
غدير نصب شده است نه در سقيفه غصب. و اساساً قابل نصب و غصب نيست، آن فيض
خاص الهى است كه نمىتوان از كسى گرفت؛ مثلا مقام «سلونى قبل ان تفقدونى فلانا
بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض»[35] كه در سقيفه غصب نشد.
در خطبههايى كه اميرالمومنين(ع) خود را به عنوان والى و ولى معرفى مىكند، اين
تعبيرات فراوان است كه من حق ولايت بر عهده شما دارم و شما مولى عليه من هستيد،
اين سخن بدين معنا نيست كه من قيم شما هستم، و شما محجوريد .بلكه به معناى
سرپرستى و حكومت و اداره شئون مردم است.
ب- در خطبه 216، كه در صفين ايراد كردند، فرمود: «اما بعد فقد جعل الله سبحانه
لى عليكم حقا بولايه امركم». در همان خطبه در بندهاى شش و هفت آمده است: «و اعظم
ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالى على الرعيه لا تصح الرعيه الا بصلاح الولاه
و لا تصلح الولاه الا باستقامه الرعيه». اين جا سخن از ولى و ولايت والىها است كه
ناظر به سرپرستى جامعه مىباشد.
ج- در نامه 42 نهجالبلاغه مىخوانيم كه: وقتى حضرت على(ع) مىخواست به طرف
دشمنان حركت كند نامه اى به «عمر بن ابى سلمه مخذومى، والى بحرين نوشت و او را به
مركز طلبيد و ديگرى را به جايش فرستاد، وقتى كه آمد به او فرمود: اين كه تو را از بحرين
آوردم و ديگرى را به جايت فرستادم براى اين نيست كه تو در آن جا بد كار كردى بلكه اكنون من
در سفر مهمى هستم كه تو مىتوانى در كارهاى نظامى مرا كمك كنى. مادامى كه والى بحرين
بودى حق ولايت را خوب ادا كردى و كاملا هم آن قسمت را اداره كردى: «فاقبل غير ظنين و
لا ملوم و لا متهم و لا مأثوم فلقد اردت المسير الى ظلمه اهل الشام و احببت ان تشهد معى
فانك ممن استظهر به على جهاد العدو و اقامه عمود الدين ان شاء الله».
در عهدنامه مالك اشتر، مكررا واژه ولايت را در معناى سرپرستى به كار برده است:
ج - 1: «فانك فوقهم و والى الامر عليك فوقك والله فوق من ولاك». تو كه به آن جا
گسيل شدى و والى مردم هستى، بايد مواظب آنها باشى و كسى كه والى توست و تو را به اين
سمت منصوب كرده است، ناظر به كارهاى توست و خداوند هم ناظر به كارهاى همه ماست.
ج - 2: «فان فى الناس عيوبا، الوالى احق من سترها فلا تكشفن عما غاب عنك
منها» مردم اگر نقطه ضعفهايى دارند، شايستهترين افرادى كه بايد آنها را بپوشانند و
علنى نكنند، والىها هستند.
ج - 3: «ولا تصح نصيحتهم الا بحيطتهم على ولاه الامور و قله استثقال دولهم».
پس اگر كسى بگويد ولايت، فقط به معناى قيم محجور بودن است، درست نيست، چون
در قرآن و روايات، ولايت در معناى خلافت و اداره امور جامعه هم به كار رفته است.
3- از وجود مبارك امام باقر(ع) است كه: «بنى الاسلام على خمس: الصلاه و الزكاه و
الحج و الصوم و الولايه»[36] اين ولايت سه مسئله دارد، دو تاى آن فقهى است كه در رديف
حج و صوم قرار مىگيرد، و آخرى كلامى است كه در رديف اينها نيست .اگر ولايت را
وجود مبارك پيغمبر(ص) از طرف ذات اقدس اله براى اميرالمومنين(ع) مقرر كرد و او را نصب
نمود، چون خدا فرمود كه بگو «من كنت مولاه» مسئلهاى كلامى است، حال كه پيغمبر بر
اساس «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك»[37] آن را ابلاغ كرده است، عمل به اين حكم واجب است چه بر پيغمبر، چه بر اميرالمومنين، چه بر اصحاب، چه بر افراد ديگر. مگر پيغمبر
مىتواند على(ع) را به عنوان خليفه نداند؟ او هم مكلف است و بر او هم واجب است: «آمن
الرسول بما انزل اليه من ربه»[38]، كه على بن ابيطالب را به عنوان خليفه بداند.اين مسئلهاى
فقهى است و در مسئله فقهى تفاوتى بين نبى و غير نبى و امام و مأموم نيست.
پس دو جهت آن فقهى است: يكى آن كه بر خود اميرالمومنين(ع) هم واجب است كه اين
سمت را قبول كند، و ديگر آن كه بر مردم واجب است كه على(ع) را به عنوان والى بپذيرند، چون
موضوع اينگونه مسائل، فعل مكلف است. اما چون ذات اقدس اله به پيغمبر(ص) دستور داد كه
خلافت حضرت على(ع) را ابلاغ كن، از آن جهت كه موضوعش فعل الله است، كلامى است.
4- روايت دوم اين است كه حريز از زراره از امام باقر(ع) نقل مىكند كه:
«بنى الاسلام على خمسه اشياء: على الصلاه و الزكاه و الحج و الصوم و الولايه. قال
زراره فقلته: و اى شىء من ذلك افضل؟ قال: الولايه افضل»[39] برخى براى اين كه از
حكومت و سرپرستى آن فاصله بگيرند، مىپندارند كه ولايت يعنى اعتقاد به امامت ائمه و
محبت اين خاندان كه «ما اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى» اما زراره سوال مىكند:
كدام يك از اين ها افضل است؟ حضرت امام باقر(ع) فرمود: ولايت. زيرا «لانها مفتاحهن
والوالى هو الدليل عليهن». يعنى سخن از والى است. والى يعنى چه؟ يعنى حاكم.
پس معلوم مىشود ولايت به معناى سرپرستى است؛ آن هم سرپرستى فرزانگان نه
ديوانگان. اگر كسى به درستى تحليل كند خواهد فهميد كه والى يك شخصيت حقيقى
دارد كه مكلف به احكام فقهى است و يك شخصيت حقوقى دارد كه منصوب از طرف
خداست؛ و آن شخصيت حقيقى زير مجموعه ولاى اين شخصيت حقوقى است، در اين
صورت، هيچ امتيازى براى والى نخواهد بود. كدام كار بود كه بر پيغمبر و امام واجب
نبود و بر امت واجب است؟ كدام معصيت است كه بر امت حرام است و بر آن ها حرام
نيست؟ كدام فتواست كه بر امت واجب است و بر آن ها واجب نيست؟ كدام قضاست كه
نقض آن بر امت حرام است و بر آن ها حرام نيست؟ كدام حكم ولايى است كه نقضش بر
امت حرام است و بر آنها حرام نيست؟ آن ها همچون يكى از مكلفيناند، غرض آنكه
ولايت در موارد ياد شده يك مطلب تشريعى و به معناى سرپرستى جامعه خردمند انسانى
ولایت فقیه& حقوق& عکس& ولايت مداري& نبوت&حاكميت&قانون&اميني زاده,
| 20:43 | نویسنده : صادق امینی زاده | .: Weblog Themes By Pichak :.
درباره وب

بنام الله اینجانب صادق امینی زاده کارشناس حقوق فارغ التحصیل دانشگاه آزاد اندیمشک می باشم هدف از شکل گیری وبلاگ ارائه نظرات دوستان و همکاران محترم و رسیدن به یک راهکار قبول طرفین است تا خدمتی کوچک به کشور عزیزمان ایران انجام داده باشیم انشالله دوستان عزیز با ارائه مطالب حقوقی خود گامی مثبت برداشته شود. آمین یارب العالمین
نويسندگان
موضوعات وب
لینک دوستان
لینک های مفید
آخرین مطالب
پيوندهای روزانه
آرشیو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب